سه‌شنبه، مهر ۱

مهری دگر، و رویاها و خاطرات بی پایانش

و گاه ،برخی ازخاطرات آن چنان برایت زیبا و پاک مانده اند که در پرمشغله ترین شرایط کار و بی خوابی هایت، وبلاگ ، دفترچه یادداشت و هرآنچه را  که دل نوشته ای در بر دارد را به روز می کنی.حتا اگر در حد آپلود عکسی باشد که برایت آن لحظات پاک را یادآورشد و اشکی توام با لبخند از گونه هایت سرازیر کرد.
بوی ماه مهر

جمعه، مرداد ۱۷

برای زادروزم "قدرت اراده" آرزو کن

یک سال دیگر هم گذشت. یک سال بزرگتر شدم .یک سال پرتجربه تر، شادی بیشتر ، غم بیشتر و...

زمان خیلی سریع میگذرد و ما تغییر می کنیم. گاهی نمیدانم این من بهتر است یا منِ 5 سال پیش . روز خوبی بود. خیلی خوب. دلم ولی تنگ است. دلم تولد در کنار خانواده می خواهد. حال با خوبی و بدیش میگذرد. یک لیست تهیه کرده ام از آنچه تا 5 سال دیگر می خواهم. بعضی، دستاورد است ازهمان ها که همه مان می خواهیم بسته به آرزوها و جاه طلبی هامان.برخی تغییرات کوچک است که تلاش برای آن به ظاهر ساده ولی آسان نیست. یکی از آن ها که می خواهم ایتست که هرلحظه نگران نباشم. اینکه خواب راحت روم وحتا اینکه بتوانم تصمیم بگبرم چه خوابی ببینم. دیگری ورزش هرروزه ، غذای سالم و توان مقاومت در برابر کیک و شکلات است. ودیگری که اتفاقا برای من تنبل آسان نیست نوشتن همه ی جزئیات کارهای انجام شده و پیش رو در هر روز است. نخندید خب هرکسی جایی ضعف دارد. بیایید برایم دعا و آرزوی "قدرت اراده" کنید در این روز به عنوان هدیه ام. سپاسگزارم.

شنبه، مرداد ۱۱

بی تأمل از سرم برخاست دود

خشک دیدم بستر زاینده رود
بی تأمل از سرم برخاست دود
خاطرم افسرد  چون پژمرده برگ
بار وحشت طاقتم از کف ربود
قطره های اشک بر رویم دوید
لکه های ابر بر اشکم فزود
نم نم باران چو شد همراز من
دیدمش گریان به حال زنده رود
رود بودی بر سپاهان همچو جان
بهر اون دارم غم بو و نیود
در غم رود اصفهان گرید که وای
«وای رودم، وای رودم وای رود»
آب تا افتاده از بستر جدا
مانده ناراحت به بندی ناگشود
رود را بی آب کی دیدن توان
کو حریری در جهان بی تار و پود؟
رود را بی آب کی باشد صفا
گر نباشد بر لبش زیبا سرود
رود گر وا ماند از لالائیش
کی تواند اصفهان بی او غنود؟
پل بود بشکسته دل در هجر آب
آب بفرستد به پل صدها درود!
رود و پل از هم جدا افتاده اند
هر یکی نالان ز جمعی ناستود
پل ندارد طاقت هجران آب
از خدا خواهد وصالش زود زود
مرد و زن زین ماجرا آشفته اند
سیر ازسِیرند و از گفت و شنود
چون شود زرینه روز از آب پر
اصفهان رقصان شود با چنگ و رود
بار الاها جاودان پاینده دار
اصفهان را همره زاینده رود

ادیب برومند

سه‌شنبه، تیر ۳

سایه ها میدانند که چه تابستانی است

بی گمان روزی دلم برای همین ها تنگ خواهد شد





دوشنبه، اسفند ۲۶

بهار خونه بوی دیگه داره

یک وقت هایی هم می شود لا به لای همه ی گرفتاری ها و بدو بدو ها ، دنبال بهانه ای می گردی برای نوشتن دوباره. بنویسی از نوشتن ها، از رونویسی مشق ها ی کودکانه ، تا خطاطی نوجوانی ، دلنوشته های جوانی و ...

دنبال بهانه ای می گردی برای نوشتن. گاهی نوشتن دور ترها ساده تر می نماید تا حال. بنویسی که در لابه لای خطوط و کلماتت ، هر لغت تداعی کننده ی خاطره ای شود و روی هر کدام ساعتی بمانی و بروی در رویا های زیبای گذشته. برای مای دور از ایران ، آن هم نه در آب و هوای مشابه ، که نوروزی در خود زمستان و شلوغ ترین ماه کاری اینجا؛ این کلمات و خاطرات شاید بیشترین اثر بخشی حال و هوای نوروز داشته باشد. سال گذشته با تمام وجود در لحظه ی تحویل آرزوی دیدار مجدد خانواده ام را در سال پیش رو داشتم ، و خوشبختانه آن آرزو فراهم شد. امسال با اینکه طولانی ترین و سردترین زمستان عمرم را تجربه کردم ولی وجود خانواده ام در کنارم ، در سرزمینی که در حال حاضر خانه ام است هم سرمای زمستان را به گرما تبدیل کرد و هم اینکه مدت آن را خیلی خیلی کوتاه...

 فکر می کردم که نوروزامسال احتمالا کمتر از سال های پیشین دلتنگ خواهم شد ،ولی الآن از همیشه دلتنگ تر و اتفاقا نوشتالژیک ترم. سعی کردم کمی بهار سازی کنم شاید تقلیل شود. ولی نه تنها من و همسر که گویا تمامی وسایل و بخصوص گیاه های خانه دلتنگند. خانه را پر کرده ام از عطر سنبل های صورتی و بنفش ، سبزه سبز کردن ، شیرینی و سمنو درست کردن. خب خانه شاد به نظر می رسد ولی هنوز دلتنگ است. دلم نوروز در خانه ی پدری میخواهد. نوروز ایران که طبیعت رخت نو به تن کند. مردم بشاش باشند، کارها تق ولق باشد. آرایشگاه ها جای سوزن انداختن نباشد، خیابان ها غلغله باشد. پدرم برود از بانک به اندازه ی کل فامیل و دوستان اسکناس نوی تا نخورده بگیرد ، کتابفروشی ها پر از کارت پستال های نوروزی باشد ، بروم باز خیابان ها را گز کنم، لوازم خطاطی و تقویم های زیبا بگیرم و با همه ی این لذت ها تازه بزرگترها بگویند ، نوروز، نوروزهای قدیم و آن موقع که در کوچه ها دست فروشان می امدند و می خواندند ، سمنو آی سمنووو نوبر بهاره سمنووووو..


وامسال و اینک به چیزی نمی توانم بیندیشم جز اینکه با تمام وجود می خواهم که سال آینده نه تنها باز هم خانواده ام را شاد شاد شاد و سلامت ببینم بلکه نوروز بعدیش همه با هم باشیم.. شاد و سرحال.....

دوشنبه، اسفند ۱۲

از سری هوس های آخر هفته ای



این هم از اولین آبگوشت بنده بعد از 2 سال درخواست جناب همسر . چنین بانوی تنبل و بیزی هستیم.... 

دوشنبه، آذر ۴

امشب میخوام مست بشم...

چهارسال و اندی است که از کشور خارج شده ام. زندگی مشترک و البته زندگی کاملا مستقل از پدر ومادر را همزمان با ورود به این سرزمین شروع کردم. ایران که بودم همیشه با خانواده بودم . تجربه ی خوابگاه هم نداشتم. این بود که زندگی من خیلی عوض شد. همه چیز را همین جا یاد گرفتم. نه که فکر کنید حالا اگرچه با خانواده بودم ولی کاری بلد بودم. خیر. الآن که نگاه می کنم زندگیم یک طورهایی خیالی بود. درس ، کتاب و رمان ، ساز، خطاطی ، نقاشی ، وبلاگ، دوست ،سفر، فعالیت های فرهنگی و خلاصه خیلی آرام . حتا نیمرو هم درست نکرده بودم. البته مسئولیت پذیر بودم ولی اشپزخانه ، غذا ، خیاطی ، ارایش و کلیه ی کارهای خیلی معمولی زنانه تعطیل بود. نه که فکر کنید افتخار می کنم یا افسوس می خورم ها( البته به نظرم بهتر بود که میدانستم) فقط سعی دارم تعریفی از خودم ارائه دهم . حالا چهار سال گذشته ، زندگی کردن و آموختن چگونه "زنده گی" کردن را آموخته ام. کسی که هیچ نمی داند سختی زیاد میکشد ولی لمس می کند. همه ی لحظات را. بگذریم. می خواهم بگویم حتا خودم که تغییرم به مرور بوده احساس می کنم تغییر کردم ام. از هر نظر. چه از لحاظ اجتماعی و اثبات خودت در سرزمین بیگانه و چه از نظر روحی و درونی. حالا این دختر آن روزها برای اولین مرتبه تا ساعاتی دگر میزبان مادرش است و سه هفته ی دیگر پدر هم به کا ملحق خواهدشد.  به شدت هیجان زده و خوشحالم. نه تنها دلتنگم ، از اینکه اولین مرتبه است پدر و مادرم مرا به عنوان شخصیتی مستقل می بینند هیجان زده ام. فکرش را بکن برای اولین مرتبه به خانه ی دخترشان می آیند. و از شما چه پنهان کمی هم مضطربم. ولی با همه ی اینها باید به جرأت بگویم که احساس می کنم بهترین روزی است که در این چهارسال و اندی داشته ام..........

این هم برای ثبت در تاریخ

دوشنبه، مهر ۱

بوی ماه مهر

بیست و سه سال پیش در چنین روزی...

جمعه، تیر ۲۱

بعضی از افراد انرژی خاصی دارند حتا اگر چند ثانیه از روز هویدا شوند تمام  روز با انرژی و امید کار می کنی. گوهری دارند نامعلوم.... 

چهارشنبه، مهر ۵

و باز ردپای پاییز


اسمش را چه باید گذاشت؟! نمیدانم. نمی دانم پیر شده ام یا سهل انگار ، ویا شاید قلم هم چون ساز با من قهر کرده است. دلم برای خودم تنگ شده. روزگاری نه چندان دور زندگی ام پر بود از کتاب و رمان، خطاطی ، نوشتن ، ساز ، موسیقی و هم خانواده هایشان. حالا هرچقدر هم که می خواهم انجام نمی دهم. می دانم همه اش از سستی خودم است نه که موضوعی نباشد یا حسی نباشد و یا نوستالژیکی . دور و برم پر بوده است از احساس دلتنگی ,خبر , تراوشات فلسفی و هیاهو. دلم برای آن سکوت هایم تنگ شده است. سکوت هایی که... بگذریم. دلمان به یک مجله فرهنگی فارسی خوش بود که قرار بود بیرون بیاید. برایش نوشتم ، یک دل نوشته ولی هنوز بعد از 4، 5 ماه بیرون نیامده البته حدس زده بودیم ...
 فکر کن خواهر کوچکت عروس شود و تو نباشی  . آن هم خواهری که تو هنوز حس می کنی جوجویی بیشتر نیست و تو سرشاری از احساس. و البته پر از ترس و اضطراب . خب از نظر تو شاید هنوز زود است. مثل تو که برای پدر مادرها همیشه کوچکی. یادت میرود که شاید بزرگ شدنش را زیاد ندیدی.  دو سه سال آخری که ایران بودی ،درگیری های خودت آن قدر زیاد بود که بزرگ شدنش را نبینی و بعد هم که آمدی و به خاطراتت می نگری او کوچک است در آن ها. به خاطر می آوری لحظه لحظه ی خاطراتت را. از آن روزی که برادرت در آن بعد از ظهر صدایت کرد و گفت من چیزی فهمیدم مادر قرار است باز برایمان نی نی آورد ، از حرف هایت در سرویس مدرسه با دوستانت در مورد انتخاب اسم. به دنیا آمدنش، مدرسه رفتنش . و الان جوجو بزرگ شده است. با همه ی عقاید و تفکرات و ایده- اولوژی های مختص خودش. ولی از من نشنیده بگیر هنوز همان جوجواست....
دیگر اینکه باز پاییز رنگارنگ آمده است با تمام خاطراتش. و تو چون هرسال اول مهر ماه سفر زمان داری با تمام جزئیاتش. چند روز پیش نشسته ام برای جناب همسر کلی خاطره تعریف می کنم از اول مهر های مختلف و هفته ی آخر تابستان. و تنظیم خواب . از برنامه های تلویزیون و به خصوص سریال 5 قسمتی " آخرین روز تابستان" که هرسال نشان می داد. از احساساتم در شب قبل از اولین روزو... و این جناب خوب به تمام وراجی های من گوش می دهد. آنچنان عمیق که فکر می کنم در حال مرور و یاد آوری خاطراتش است. می گویم خب به یاد داری فلان احساس را؟ آفتاب این روزها به یاد آوری دقیق آن لحظاتم کمک می کند تو چطور؟ می خندد و می گوید من؟! من همیشه شب اول مهر ناراحت بودم. من!!! تو که شاگرد زرنگی بودی؟ جهش هم که داده ای ... جهش دادم که زود تمام شود راحت شود... راستش را بخواهید من فکر می کنم الکی کلاس گذاشت. هنوز هم خیلی ها فکر می کنند اگر احساس واقعی را بگویند زیادی مثبت یا لوس و یا هرچی، شناخته می شوند... ولی من که آن روزها را دوست داشتم. نمی دانم شاید هم از ذوق مادرم ما هم به وجد می آمدیم. حالا این که مادرم مدرسه را برای ما دوست داشت یا برای آرامش خانه به دلیل نبود 4 بچه شیطان در خانه را باید از خودش پرسید ولی هرچه که بود این روزها را برای من زیبا کرد...
به هرحال این همه آسمان ریسمان را به هم بافتم که فقط بگویم موضوع کم نیست ولی من کمرنگم. گاهی احساس می کنم با خودم فاصله گرفته ام. یک روز باید در مورد این خود فعلی بنویسم. ولی با تمام این احوال باز این پاییز بود که باعث تمامی این پست شد. واقعا پادشاهی است برای خودش ...


دوشنبه، مرداد ۲۳

کوه ، دریا ، تولد 2 (به روایت تصویر شاید)

Mt. Carleton


Mt. Carleton

Big Nictau Lake
PEI

House of Anne 

house of Anne (in ) 

confederation bridge

confederation bridge

and finally my surprise birthday cake

پنجشنبه، مرداد ۱۹

کوه ، دریا و تولدی دیگر


حساب کرده ام شش سال و اندی میشود که وبلاگ مینویسم  . نه مرتب و حرفه ای ولی جایی است که نمی شود ازش گذشت و بی خیالش شد حتا اگر یک سال کامل به روزش نکنی. جایی است که تاحدودی ذهن و دلت را فریاد می کنی بدون نگرانی از قضاوت کسی. شاید هم اصلا خوانده نشوی ولی حس خوبی است. بنویسی از احساساتت , انگیزه هایت ، دلهره هایت، شادی هایت ، روتین هایت ، خاطراتت ؛ گاهی خیال می کنی که به خاطرت می ماند همه این روزها ولی نه لذت و حظی که از خاطراتت داری برجای می ماند و نه اندوهی که در مشکلاتت داری . جزئیات فراموش می شود . اینجا شاید بشود کمی بیشتر ثبتش کرد حداقل خاطرات خوش را. شاید بازخوانی اش روزی خیلی لذید باشد...

این تابستان دو کمپ رفته ایم. کمپنگ و خوابیدن در چادر و برپا کردن آتش و پیدا کردن هیزم همان هاست که همیشه  جایی در خیالات و رویاهای کنج های ذهن من اشغال کرده است. دو شب رفتیم چادر زدیم در دل کوه. بلند ترین نقطه ی ایالت. حال نه اینکه فکر کنید در ارتفاعاتی چون البرز رفته باشیم. بلند ترین قله 800 متر ارتفاع داشت ولی مسیر پرپیچ و خم و پر از صخره بود. سه قله در یک روز. و مناظری بکر. از 10 صبح تا 7 شب در حال کوهنوردی بودیم و بعد که برگشتیم تازه شروع کردیم به کباب درست کردن روی هیزم. خیلی هم سرد بود در وسط تابستان 10 درجه سانتیگراد.

این هفته هم به اصطلاح خودشان لانگ ویکند بود و چه بهتر از جزیره ی پرنس ادوارد؟. آنجا به یاد همه تان بودم. انگار که لحظه لحظه ی سریالهای قصه های جزیره و آن شرلی را درک کنی. به دهکده ی اونلی و همینطور خانه ی آنه هم رفتیم جای همه خیلی خالی بود. بافت قدیمی و زیبای جزیره کاملا رویایی بود حداقل برای ما ایرانی ها. و خیلی هم سفال و کلاه های رنگ و وارنگ و لباس های خنک ساحلی و یک عالم بستنی فروشی با شیر تازه ی گاو. و پل معروف اتصال ایالت نیوبرانزویک و پرنس ادوارد که سال 1997 بهره برداری شد و قبل از آن با فری باید به جزیره می رفتند و این یکی دیگر از صحنه هایی بود که از این دوسریال در ذهنم بود. و صدای امواج ساحل که مانند همیشه از بهترین لذت های من بوده از بچگی. همه چیز عالی بود ...

و هنگام بازگشت که روز تولدم بود همان 16 مرداد خودمان در بدو ورود به شهر خانواده ی کاناداییم سورپرایزم کردند و این غیر منتظره بود. چرا که امسال به خاطر کبیسه بودن سال ما در تقویم شمسی یک روز جلو تریم یعنی تولد میلادی من 7 آگوست بود که سه شنبه باشد و من در روز دوشنبه انتظار سورپرایزی آن هم از جانب کانادایی ها نداشتم و مادر و پدر خودم هم که تا ساعت 2 صبح بیدار مانده بودند که من برسم و تولدم را به موقع تبریک بگویند.  آرزو کردم که سال آینده اینجا پیش من باشند...


  

یکشنبه، تیر ۴

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار



نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار
آدمی نیز به یک ارج و بها
و نمی گردد تنها این بسیار فنون چرخ و فلک می گردد
دوست می گردد دشمن با تو
وز نیازی دشمن
کینه بگذاشته می گردد دوست...

سیاوش کسرایی

چهارشنبه، خرداد ۳

دوماهانه !!!!


اوه ، دوماه بیشتر از آخرین پست گذشته است. این یعنی دو ماه بیشتر گذشته است از سال نو و من ننوشته ام. پس انگاری آی باید حرف زد آی حرف زد. اوممم اوکی همه را می نویسم تا جایی که یادم باشد...

یکم؛ اندر احوالات نوروز : امسال شب عید همه ما دانشجویان جمع شدیم در سالنی که همیشه برای مراسم خودمانی میگیریم  که به یاد و برای پاسداری ازسنت سرزمین مادری، سال نو را همه با هم جشن بگیریم. اینجا سال نو در ساعت 2:15 بامداد  سه شنبه بود. از ساعت  نه شب دوشنبه به سالن  رفتیم و چون مجلس بی ریا بود ،حس خوبی داشت. چطور بگویم یک چیزی بود مثل  یک عالم نوه ی هم سن و سال وقتی خانه ی مادربزرگ ها جمع میشوند. بازی ، جیغ ، دست، رقص ، عیدِ عید بود. مثل قدیم ها. و از آنجایی که آن موقع سال اینجا آخرین هفته های ترم است همه ی کارهایمان بدو بدو بود. دیدیم ما که وقت نداریم سنت به جا آوریم پس 10 نفر مسئول پخت سبزی پلو شدند و یک عالم تن ماهی با ماست و نان و پنیر و سبزی خوردن و دوغ گرفتیم. و آی چسبید آی چسبید . بویژه ته دیگ هایش آن هم وقتی موقع سرو دستبرد بزنی. خلاصه تا تحویل همه به شادمانی گذشت. امسال برخلاف سال پیش که من همان روز اول و دوم فروردین 30 ساعت پیاپی بیدار بودم ، امسال روز یکم را به دانشگاه نرفتم و این خانواده ی کانادایی ام را هم برای شام عید دعوت کردم و سبزی پلو ، ماهی و ترشی ، ماست و سالاد و خلاصه مثل ایران. خیلی خوششان آمده بود عاشق ترشی و مدل غذا خوردن ما شده بودند. جمعه هم که مراسم ویژه نوروز ایرانی بود که باز از دکور و سبزه و هفت سین گرفته تا اجرا و موسیقی و نمایش و رقص سنتی همه با تلاش ما دانشجویان سرخوش بود. دوستان کانادایی و اینترنشنالمان هم خیلی خوششان آمد بویژه قسمت رقصش را....

دوم؛ پس از نوروز: نوروز تمام شد و تمام حال و هوای مربوطه اش و باز کار و کار و  درس و پروژه و ددلاین . همان روزهایی که حتا فرصت نداری خودت را در آینه بنگری. روزهایی که با تمام وجود دلمان میخواست زود بگذرد ...

سوم؛بعد از ددلاین ها: و بالاخره زمان خنده ما هم فرا می رسد. و این خنده دوچندان میشود زمانی که شروع واقعی بهار در این مکان باشد. برای یک کنفرانس باید به مونترآل می رفتیم. دوستمان در تورنتو نیز دعوتمان کرده بود ما هم یک تیر و دونشان کردیم و سفری 9 روزه به کبک سیتی ، مونترآل و تورنتو داشتیم. جای همه خالی خیلی خوش گذشت خیلییییییییییی. برای ما سفر به مونترآل و تورنتو تنها جنبه ی دیدنی های زیبای کانادا را به همراه ندارد ، شور و حالش به گونه ایست که گویا میروی ایران. بویژه در تورنتو. یعنی از هرنوع رستورانی که هوس کنی ، چه کباب و باقلا پلو با ماهیچه باشد ، چه میرزاقاسمی و کباب ترش و کوفته تبریزی،چه بریانی و حلیم باشدو چه حتا کله پاچه. همه و همه را می یابی . نمیدانید چه حسی دارد وقتی گوجه سبز ، چغاله بادام ، آلبالوی خشک ، انواع آلو ، لواشک ، شمشک ، مربا ، بستنی سنتی ، فالوده شیرازی ، رولت ، زولبیا وبامیه و از همه مهمتر کتابفروشی ایرانی با تمام آن بوی کتابفروشی های ایران و تنوع بسیارش ، کتاب های قابل چاپ و غیر قابل چاپ در ایران . وای که چه حالی دارد. ولی خب قیمتها بیشتر از 5 برابر ایران . در کل سفر خوب و خوش زمانی بود.

چهارم ؛بهار آمد: این هفته دوشنبه تعطیل بود و ما به اصطلاح لانگ ویکند داشتیم. هوا هم که خوب. جمعی از دوستان که سال گذشته فارغ التحصیل شده و به شهرهای دیگری نقل مکان کرده بودند هم برای جشن فارغ التحصیلی آمده بودند. این بود که باز دیدارها تازه شد و جمعمان جمع و تصمیم گرفتیم همه با هم به اولین باربیکیوی امسال برویم. هوا عالی بود و بسیار خوش گذشت و البته چون زمستان طولانی بود و همه چیز را فراموش کرده بودیم همه مان حسابی آفتاب سوخته شدیم...

 پ.ن : اگر فرصتی بود چند عکس را در پست های آینده آپلود میکنم. اگر باز نروم نا چند ما بعد...

سه‌شنبه، فروردین ۱

برچهره گل نسیم نوروز خوش است


نوروز برهمه ی شما عزیزان پیروز. چه در میهن عزیزید و سرشار از شور و حال و چه چون ما در دوردست ها و پرتلاش برای ایجاد اندکی حس و حال عید. سالی پر از شادی ،  دوستی ، محبت ، موفقیت و سلامتی برای همه آرزومندم.

واین هم تجربه ی جدید من برای شیرینی عید که از مطبخ رویا دستورش را گرفتم.






پنجشنبه، اسفند ۲۵

از روزهای آخر سال



روزهای آخر سال برای من معانی زیاد دارد. اینجا این دوردورها روزهای آخر سال ما روزهای بدوبدو و فعالیت این ادم هاست. من اما فعالیت این ها را دارم و هوای مرزو بوم خودم را.یادم می اید تک تک روزهای اخر سال خودمان را. دوران بچگی و شیطنت های روزهای خانه تکانی  مادرم و بعد از اینکه دو دور و سه دور دوره شان میکرد میرفت کمک مادربزرگ و آن زمانی بود که ما آی حظ می کردیم آی حظ می کردیم. مادر بزرگ همه چیز را نگه داشته بود. بافت خانه ی مادر بزرگ از آن ها بود که بالای سقف حمام یک قسمت خالی بود تا سقف بعدی. و من همیشه دوست داشتم بروم آن جا . در رویاهایم همیشه کلی ماجراجویی داشتم آن بالا. خاطرم هست یکی از آن روزهای آخرسال از نردبان رفتم بالا و آن بالا یک بسته ی مداد رنگی ، یک بسته آبرنگ , یک مداد فشاری نقشه کشی ،دو خط کش تی و یک بسته گونیا –نقاله و پرگار پیدا کردم. کلی احساس گنج پیداکردن داشتم. علاقه ی من به وسایل نقاشی حد و مرز نداشت.همه توع مداد رنگی داشتم. یادم می اید کلاس سوم دبستان یک بسته مداد رنگی 36 رنگ خریدم و از پدرم قول آن بسته ی 48 رنگ را گرفتم که بعد ها فراموش شد. سال سوم دانشگاه هم یک بسته مداد رنگی 100 رنگ دیدم و افسوس خوردم که دیگر نقاشی نمی کشم. هنوز هم یکی از سرگرمی هایم ساعت ها چرخ زدن در فروشگاه هاییست که وسایل نقاشی دارند. مادر بزرگ می گفت این ها وسایل نوجوانی داییم است. یادم می آید سال اول دبستان که بودم پیک شادی را که گرفتم کلی ذوق داشتم. پیک شادی روز آخری که در اسفندماه مدرسه میرفتیم داده میشد. آن سال برای مدرسه رفتن سرویس داشتم. وقتی به خانه رسیدم ، خانه مان شلوغ بود. آن سال مادرم کوچکترین خواهرم را زایمان کرده بود و آن روز فکر کنم از بیمارستان مرخص شده بود و همه آمده بودند عیادت.  آن روز عمه ام آمد در را برایمان باز کرد و من هم با ذوق پیک شادی ام را نشان دادم. کلاس سوم دبستان روزهای آخر اسفند مسافر جاده ها بودیم و اولین سالی بود که من در اواخر اسفند آن همه برف دیدم یادم است جایی هم بهمن سقوط کرده بود. سال پنجم دبستان آخرین روز قبل از عید نوبت بعد از ظهر بودیم و به جای ساعت 4:30 ساعت 2 تعطیل شدیم. به پدرم زنگ زدم که بیاید دنبالم گفت تا نیم ساعت دیگر . به همان نام و نشان تا خود ساعت 5 نیامد و همه ی این سه ساعت را با بچه ها در حیاط مدرسه بازی کردیم . وسطی ، پینگ پنگ و خرک. و جای دشمنتان خالی تا لحظه ی تحویل سال همه ی استخوان هایم درد می کرد. روزهای آخر اسفند دوران راهنمایی جنسش با دبستان فرق داشت. همیشه بساط هفت سین و نمایش و بزن و بکوب به راه بود. دوره ی دبیرستان دوران کسالت باری و ساکتی بود. یادم هست سال سوم دبیرستان فردای چهارشنبه سوری هیچ کس در مدرسه نبود آن وقت معلم آزمایشگاه شیمی نه تنها مجبورمان کرده بود برویم آزمایشگاه بلکه گفته بود باید دفتر های کامل شده ی ازمایشگاه را هم بیاورید بعد یادم است آن چهارشنبه سوری  را در زمینهای پشت شرکت پدرم گرفتیم  و بعد همه رفتند داخل و بساط بزن بکوب و من در حال آزمایشگاه نوشتن. دوران دانشگاه اما تمام آن روزهای من به پیاده روی و استشمام بوی بهشت گذشت. هنوز هم وقتی به کتابفروشی ها و کارت پستال ها ، به وسایل خطاطی وبه تقویم های سال نو فکر می کنم زیر پوستی خوشحال می شوم. چشمانم را می بندم انگار که همین نزدیکی هاست...
 سال گذشته این موقع، اینجا همه جا سفید بود ، سفید تر از امسال اما من خوشحال بودم. داشتم بلیط می خریدم برای سفر به ایران. و بعلاوه با آدم هایی آشنا شده بودم و آن اوایل آشنایی بود و بوی خوش آشنایی. امسال اما حس می کنم دیگر آدم های  این جا تمام شده اند .فرد جدیدی نمانده گویا. کسل شده ام.  گاه حوصله ی کسی را ندارم. سال 90 سال نسبتا خوبی بود . همین که ایران رفتم و خانواده ام را دیدم خیلی خوب بود. ولی خب از جهاتی هم خوب نبود هم دوچرخه ام دزدیده شد و هم ماشین به ملکوت پیوست از این نظر خب درد داشت. امسال اما خیلی آرزو دارم. خیلی . و از دستاورد های این سال در واپسین روزهای سال 90 من، دویدن  5 کیلومتر  به راحتی و بدون احساس خستگی است.روزهای خوشی را برای همه آرزومندم.

دوشنبه، اسفند ۱

از دست این ذهن پرنده...



 صفرم :ذهنم تمرکز ندارد. همین طور برای خودش از اینجا به آنجا سفر می کند. نیاز به تمرکز دارم. چند روز است میخواهمش ولی نمیشود یعنی از یک طرف میخواهد تمرکز کند ولی سمت دیگر می گوید :"بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد" تفکرات بیشمار پراکنده اجازه ی یک و فقط یک فکر را میگرد . فکر کنم نوشتن راه خوبی برای فرار از این حالت باشد . به نوعی خالی می کندم با شاید سازمان یافته. مدتهاست ننوشته ام. نوشتن را دوست دارم ولی به او بی توجه شده ام ...

یکم: سه ماه بیشتر است که دلم آش رشته میخواهد .ماه گذشته موفق شدم رشته آش پیدا کنم ولی هنوز وقتی برای درست کردنش پیدا نشده است و گمان نمی کنم حالا حالا ها هم بشود.

دوم: مدتی است بی حوصله ام . تمام تلاشم را برای دوباره شاد شدن می کنم ولی نمیشود. علت را نمیدانم یا شاید هم توجه ندارم. اشتیاقم را از دست داده ام گویا. گاه می گویم به خاطر فصل است. من دختر برج اسد را چه رسد به زمستان آن هم از نوع کانادایی اش؟ روز هایی که آفتاب میشود گمان می کنم به چه روز خوبی بشود امروز. با خورشید ارتباط عاطفی دارم انگار. روزهای آفتابی مهربان ترم . لبخند به لب دارم ولی دیری نمی پاید. چرا که به محض وارد شدن در فضای باز به ویژه اگر اتوبوس و فراز و نشیب های خیابان هم باشد آنچنان سردرد و چشم دردی می گیرم که نمیشود روی پا ایستاد و آنوقت هرچه خورشید و آفتاب و مهر است را لعنت می کنم و باز میروم در موود بی رمقی خودم.

سوم: هفته ای سه روز میروم جیم دانشگاه برای دویدن. جیم شلوغ است. ولی تقریبا بعد از چند هفته همه ی چهره ها تکراری میشوند. هرروزی هنگام بازگشت احساس می کنم که اصلا خسته نیستم ولی باز با این وجود هرچه تلاش می کنم نمیشود کار را ادامه داد. به بچه ها میگویم میخواهم به جای 6 تا 8 عصر ، 8 عصر تا 10 شب به جیم روم. چپ چپ نگاه میکنند. خب شاید هم خیلی سرد باشد آن موقع. بگذریم.دوستی میگوید لاغر شده ای میگویم ترازو که چنین نمی گوید. میگوید شاید سایز کم کرده ای ولی لباسها هم چنین نمیگویند .بعد روزی دوست دوستم میگوید لاغر شده ای .می گویم فلانی هم گفت ولی... از عکس العملش می فهمم که تنها نظر دوست مشترک را تکرار کرده. نتیجه اخلاقی اینکه هیچ گاه  نه از اینکه کسی بگوید لاغرشده ای خوشحال شوید و نه از اینکه بگویند چاق شده ای ناراحت. خودت ببین حرف ها تا چه حد راست است زیرا ممکن است اثر غیر مستقیم حرف کسی در نگاه ما باشد. مثلا اگر دونفر هیچ شباهت و نسبتی نداشته باشند و گفته شود تشابه ها را پیدا کن حتما پس از چند مرتبه نگاه آن ها را شبیه می بینی...

چهارم: اِمی دختری 23 ساله است. در واقع آخرین هفته ی 22 سالگی اش را می گذراند. عاشق شیرینی پزی ، دومیدانی و حرف زدن با مردم است. رشته ی تحصیلی اش تاریخ ارتش بوده و هیچ علاقه ای به ادامه ی تحصیل  و همینطور کار جدی ندارد. وقتی از ارزوهایش می گوید به نظرم خیلی قانع است . با 23 سالگی من خیلی فرق دارد، من خیلی آرزو داشتم خیلی جاه طلبم  و فکر می کنم رمزخوشبختی واقعی همین است چرا که شاد بودن ساده تر می شود برایت اگر آرزوهایت ساده باشد. جمعه بعد از ظهرها با یک شیرینی جدید به سالن غذا و استراحت دانشکده ی مهندسی می آید. و این باعث شده که ما بهانه ای پیدا کنیم جمعه بعد از ظهرها از زیر کار دررویم. به قول خودش گروهش دارد هرروز بزرگتر می شود. نکته ی جالب این است که به شدت علاقه مند به بچه های مهندسی است. یکی امده ازش می پرسد بچه های مهندسی خیلی باحال هستند؟ می گوید خیلی گرمند. دیگران می گویند مهندسی ها گرمند؟!!!! و من به خاطر می آورم خودمان را و اینکه بچه های فنی در بقیه قسمت ها هم فعال بودند چه مطالعه، چه موسیقی ، چه عکاسی ، چه ورزش ، چه زبان . نمی دانم انگار جهانی است این حالت. و اینجاست که یکی از بچه ها می گوید چه شد؟ کجایی؟ نظر تو چیست مهندسی ها چرا گرمند؟ و من میگویم ممم خب شاید از بس مسائلی که با ان ها سر و کار داریم مغزمان را داغ می کند قسمتی از گرما به اخلاقمان هم نفوذ می کند... بگذریم چیزی که در مورد اِمی فکرم را مشغول کرده نزدیکی سنش با خواهرم است. ظاهرش که به نظرم بیشتر به سن من میخورد تا به خواهرم و به نظرم رفتارش خیلی بیشتر. حالا نمی دانم خواهرم هم در جوامع مستقل به همین بزرگی است و فقط چون همیشه خواهر کوچولوی من بوده برایم کوچک است یا واقعا اِمی خیلی بزرگ است؟!

پنجم: دوهفته پیش بالاخره رفتم ارایشگاه پیش کسی که خیلی ها معرفی کرده بودند برای اصلاح صورت و ابرو. خب وقتی بلند شدم دیدم هیچ کاری نکرده نه ابرو و نه صورت. تازه ایرانی هم بود و نمی شد حرفی زد. خودش هم گفت ابروهایت خیلی خوب است و هیچ کاری نکرد. بعد قرار بود 1 درجه رنگ ابروها هم روشن تر شود. وقتی تمام شد ابروهایم شده بود گور خر . قسمتی کاملا زرد و بقیه هم اصلا رنگ نشده بود. بعد یک چیزی زد که رنگش به حالت اولش برگردد . یعنی برآیند کار انجام شده صفر. تازه از ساعت 6 که رفتم تا 9 شب طول کشید. ووقتی برگشتم دیدم حتا زیر ابرو هایم هم همه سرجایش است. یعنی نمیدانید چه حال شدم. من که دیگر یک بار هم آنجا نخواهم رفت. ظاهرا کار خودم حرفه ای تر است...

ششم: دلم قهوه اسپرسو میخواهد و کیک نسکافه های خودم. ولی کجاست حال و وقت شیرینی پزی؟

هفتم: چه قدر غر زدم امیدوارم تمرکزم برگردد بعد از این همه غرغر.

یکشنبه، بهمن ۹

کی میشود باز نوشت...


کم پیدا شده ام. وقت خالی ندارم و وگاهی هم که فرصتی به دست می دهد آنقدر کار غیر کاری و درسی هست که فرصتی برای نوشتن نمی گذارد. در سالن استراحت دانشگاه نشسته ام. خسته ی خسته . آمده ام کمی باصطلاح تازه شوم. برای اولین مرتبه کسی نیست خلوتم را برهم زند. یعنی تا این لحظه. شاید هم یکی پیدایش شود و باز مرا از نوشتن بازدارد. دلم زمستان نمیخواهد . دلم تابستان گرم میخواهد و آفتاب سوختگی. گاهی خیلی سرد می شود، و آن درست لحظه ایست که دوباره به یاد ماشین خدابیامرزمان می افتم و کمبودش را حس می کنم. و باز گرم میشوم و میگویم زندگی طوفان های بسیار دارد. در تعطیلات سال نو یک تابلوی کوچک کشیدم، یک سبد میوه . نقاشی بعد از 14 سال حس زیبای نوجوانی دارد ولی پخته تر می شود. این را از رنگهای ترکیبی ات می شود فهمید...
خب کسی پیدایش شد و خلوت مرا برهم زد.البته من با این دوستم خیلی خیلی راحتم. می گوید "بیزی بیزی؟" می گویم " خیر ، داشتم کمی مغزم را استراحت می دادم از کار و البته این زبان شما ؛ولی مگر تو می گذاری؟" می خندد و باز به حرف زدنش ادامه می دهد...
  می بینید چه خلوت کوتاهی دارم؟ حالا شانس اوردم کانادایی بود و نمیتوانست بفهمد چه نوشته ام.  ولی کلا رشته ی کلامم قطع شد. فعلا تا همین جا داشته باشید. تا پست بعدی. به زودی خیلی زود... 

چهارشنبه، آذر ۲

شیرینی میکادو در شب اولین برف جدی سال




بالاخره بعد از سه هفته خرید وسایل لازم ،شیرینی مورد علاقه ام درست شد.

چهارشنبه، آبان ۴

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پابرجاست


می خواهم باز بنویسم مانند آن روزها. آن روزهایی که شاید دیگر باید گفت روزی، روزگاری. می خواهم بنویسم مانند روزگاری که شهری بود سپاهان نام و رودی جاری که به زنده رود شناخته می شد. با پلهایی که هیچ کجای جهان نظیری برایش نیست. با مادی ها و چشمه ها. میخواهم بنویسم مانند همه ی آن زمانی که گز می کردیم تمام مسیرت را. حظ می کردیم از غروب هایت. آبان ماه و زنده رود و پرندگان مهاجر. انعکاس طیف نارنجی غروب پاییزپل هایت. خزان هایی که زیبا بود ، دلگیر نبود ، عاشقانه بود. یادت می آید آن روزها را؟ نمی گویی که اینها همه بهانه است برای ننوشتن. ملامتم نکن به کم خواندن و کم نوشتن زبان مادریم. اگر هیچ کس نداند تو نیک آگاهی از ارتباط نوشتن های من با روانی تو. با جاری بودنت.خشک شدنت دست مرا ، دل مرا هم خشکاند. چه قدر همه دوستت داشتند. عارف , شاعر , عاشق ، خوب ، بد ، زیبا ، زشت، مظلوم ، ظالم، مقروض ، بدهکار ، بی کار ، خوشحال ، همه و همه یک چیز مشترک را دوست داشتند؛ "تو را ". تو که بودی ، تو که باشی؛ امید هست ، زندگی هست . قلب شهر می تپد. لبان خشکت قلبم را به درد می آورد. دیدی سی و سه پل هم طاقت نیاورد. ای کاش بازگردی. خاطرات ما را افسانه مکن. وقتی میروی ، وقتی دور می شوی خاطراتت بیشتر خودنمایی می کنند و هرگاه سفری داری می خواهی تمامشان را باز احساس کنی. بروی به همان مکان ها تا بشود سوار شوی بر اسب زمان. اگر تو نباشی ما هم افسانه می شویم.خاطراتمان هم می میرند. از ما به سرزمین سپاهان درود رسان.  باور نمی کنم بهشت  جهنم شود. باز آی و درد قلب ما را با تپشت التیام بخش. باز آی ای عشق کهن ، ای زنده رود... 

جمعه، مهر ۱۵

از رایحه ها و خاطره ها


و تنها یک گاز از سیب سبزی در ساعت 10:30  یک صبح پاییزی در حالی که از سرما به پرتوان تابیده از پنجره ی راهرو دانشگاه پناه برده ای کافیست تا خاطرات زیبای زنگ تفریح های پاییز دبستان را، با تمام وجود باز احساس کنی . ای رایحه های به یاد ماندنی...

سه‌شنبه، شهریور ۱۵

سه‌شنبه، شهریور ۸

چیز کیک توت فرنگی


و باز سلامی از طرف من تنبل. حرف های خوبی هست این مدت واسه نوشته شدن ولی بدون در نظر گرفتن ترتیب از آخر شروع میکنم. این پست کمی خوشمزه است. یک دسر یادگرفته بودم اینجا تلفیقی از موس و تارت . دلم میخواست کمی تغییرش بدم که توی وبلاگی رسیپی اش به چشمم خورد .برای این دسر سه قسمت لازم هست ؛ کراست ،فیلنگ و تاپینگ.
برای کراست که من آماده اش را که توی سوبیز و سوپر استور موجوده را استفاده کردم ولی واسه کسایی که علاقه مند به درست کردنش هستند ؛

مواد لازم برای کراست:
بیسکوییت پتی بور یا ساقه طلایی :125 گرم
کره :60 گرم

مواد لازم برای فیلینگ:
پنیر خامه ای: 200 گرم
خامه 200 گرم ( من از خامه کول وایپ(cool whip)  استفاده کردم)
شکر  : به طور معمول 2 قاشق سوپخوری که البته بستگی به علاقه خودتون داره من 1 قاشق زدم
پودر ژله توت فرنگی : 50-60 گرم
توت فرنگی خرد شده (خیلی ریز) : 60 گرم
آب جوش : یک سوم پیمانه

موادلازم برای تاپینگ:
توت فرنگی اسلایس شده :150 گرم
آب جوش : یک سوم پیمانه
پودر ژله توت فرنگی : 60 گرم

طرز تهیه :
برای کراست به قالب کمربندی ترجیحا آلومینیومی احتیاج هست که بیسکوییت ها را پودر می کنیم و با کره که در دمای محیط نرم شده مخلوط کرده ، فشار میدهیم تا پرس شود . سپس به مدت حداقل نیم ساعت میذاریم یخچال. دقت شود قالب کمربندی باشه تا از لبش نریزه و فرم بگیره.

برای فیلینگ پنیر خامه ای ، خامه و شکر را مخلوط میکنیم تا کاملا یکدست شود . سپس توت فرنگی های ریز شده را اضافه میکنیمو باز مخلوط میکنیم. پودر ژله را نیز دریک سوم پیمانه آب جوش حل میکنیم و به جای آب سرد دو قطعه کوچک یخ را در آن حل میکنیم. با این کار مایع ژله خیلی سریع تر غلیظ میشود . سپس آن را به مواد فوق اضافه کرده مخلوط می کنیم. حال مخلوط فوق را روی کراست که تا حالا درست شده می ریزیم و یک ساعت  الی یک و نیم ساعت داخل یخچال میگذاریم تا حسابی سفت شود. اگر از یخ استفاده نشود چهار ساعت در یخچال قرار دهید.

برای تاپینگ توت فرنگی های اسلایس شده را روی سطح فیلینگ که تا کنون خوب سفت شده میگذاریم و به همان روش قبلی مایع ژله را آماده میکنیم و آرام آرام با قاشق روی توت فرنگی ها می ریزیم تاسطح مواد را بپوشاند و سپس آن را داخل یخچال می گذاریم تا ببندد.
این دسر هم زیباست و هم خوشمزه. امیدوارم لذت ببرید.




دوشنبه، مرداد ۱۷

تولدی متفاوت


یک سال دگر هم سپری شد به همین سادگی. ولی تفاوتی داشت با سالهای اخیر پیشین ، چند سالی بود که از بالا رفتن سن حس بدی را در روز تولد تجربه میکردم. حسی که مرا از سرخوشی ها و  بی پروایی ها باز می کرد و با این همه ،باز احساس می کردم هنوز چقدر کوچکم. اما این بار ، حس خوبی بود. خوشحال بودم ، چرایش را نمی دانم  ، به شدت هم احساس می کنم بزرگ شده ام. هرچند کوه کارهای پیش رویم بارها بزرگتر از قبل است ولی آن حس لعنتی، خوشبختانه نیامد. روز خوبی بود ، محبت دوست و اشنا خودش را آشکار می کند. وجود یا عدم صداقت  بی پیرایه پدیدار می شود. لذتی دارد وقتی ببینی شریک و همسفر روزهای زندگیت حتا از کارهای کوچک هم برایت دریغ نمی کند. پدر و مادر، خواهر و برادر همه و همه تورا به هر قیمتی پیدا می کنند، هرجا که باشی و با وجود ساعت ها اختلاف زمانی. دوستانی که با انواع کارها سعی در سوپرایز کردنت دارند و حتا اگر موفق هم نشوند همان که احساس می کنی به تو فکر کرده اند قند در دلت آب می شود. امسال اگرچه چون سال پیشین از پدر و مادرم دور بودم  ولی این کانادین فمیلیم تمام تلاش خود را برای ایجاد حس کنار خانواده بودن انجام دادند. این تولد متفاوت بود. پر از احساسات متفاوت. و این که می بیتی با وجود تمام تکنولوژی و علم بشر باز مهر بر هر چیز پیروز است. امروز اولین روز آغاز این سال تولد را با نوشتن برنامه ای یکساله شروع کردم. می خواهم متفاوت باشد این سال. این تولد متفاوت  را میخواهم پیش درآمد یک سال متفاوت کنم. یک سال منظم و دور از تنبلی. برنامه ام همه چیز را شامل میشود از کارو درس و ورزش گرفته تا کتاب و موسیقی و رژیم و حتا آشپزی...
باز هم از همه ی دوستان وآشنایان و خانواده کمال تشکر و قدردانی دارم .همه را از همین جا می بوسم...

یکشنبه، تیر ۲۶

یک خواب خوش بود شاید...


18 ایپریل تا 16 جولای ، وای خدای من سه ماه شد؟ زمان پرواز می کند.  میدانی سرشارم از ناگفته و عاجز در بیان احساسات. شاید تنها بشود سری زد به این سه ماه. اواخر ماه ایپریل درگیر امادگی برای مسابقه ای در کبک سیتی بودیم. مسابقه انجام شد و رتبه هم آوردیم ولی حواشی سفر و خاطراتش خیلی بیشتر بود. همه ی خنده ها و اضطراب ها و مسخره بازی ها به یک طرف ، خانواده ی کانادایی پیدا کردن هم از سویی دیگر در ماندگاری خاطرات این سفر سهیم بود.  بعد از بازگشت افتخار امیز به خاک شهرمان هم قسمت زیبای زمان شروع شد. سفر به ایران بعد از 2 سال. چه دردم امد این جمله را که نوشتم. سخت از وطنت ، خاکی که دوستش داری باتمام  بدی ها و خوبی هایش با اسم " سفر" نام بری. 6 هفته ایران بودم. لذت بردم از دورهم بودن ها. حضورمادر و پدر ، خواهر و برادر ] مدارسم را دیدم ،خانه ی مادر بزرگ و محله شان که دیگر آن نبود. یادم است یک همسایه ای داشتند به نام "حاج بمان علی" سال ها قبل  فوت شد. من بچه بودم آنوقت ها ولی تا وقتی پدربزرگ و مادربزرگ فوت شدند و البته تا شاید 5 ، 6 سال بعد از فوتشان که دیگر خانه شان فروخته شد و من آن محله را ندیدم خانه اش همان شکلی بود ولی الآن آن خانه با دیوارهای کاهگلی اش که مستت میکرد بویش هنگام باران شده بود آپارتمان چند طبقه. خانه ی پدر بزرگ و خانه ی همسایه شان ، همان ها که پسری به نام مجید داشتند که با برادرم زیاد کنار نمی آمد تنها عقب نشینی شده بود و دیوارهایش آجر سه سانت. خانه ی خانم سادات همان بود با همان در سبزش و خانه ی  خانم هدایان هم. با آن در قدیمی نازش. هرکدام را که می دیدی تصویر آن همسایه می آمد و خاطراتش. نمیدانم چند نفرشان زنده اند آیا. دلم میخواست بدانم حال و اوضاع درخت انجیر یا خرمالوی خانه ی پدربزرگ چگونه است. یا حال درخت گردویی که خودم گردویش را کاشتم و در آمد و قد کشید و بزرگ شد. یا آن اتاق ها . آن نورگیر بالای سقف هال و آشپزخانه، صندوق خانه.  
تا توانستم کتابفروشی های روبه روی هتل عباسی را گشتم. مثل همان روزها. هنوز هم بعضی فروشنده ها یادشان بود. میدان نقش جهان و معماریش و بازار اطرافش. راستش سالها در آن شهر بودم ولی همه ی بازار ها را نرفته بودم. خیلی خوب بودند. رودخانه اما خشک بود. آنقدر خشک که من حتا 1 مرتبه هم به پل خواجو نرفتم. دلم نمی امد. کشاورزان شرق اعتصاب میکردند. یادم امد زمانی که نه تنها رودخانه زنده بود که مادی های اصفهان با تمام داستان هایش پربود از اب و تمام چشمه ها نیز. شهر سبز بود. هوا بیش از 10 درجه گرم تر از آن روزها بود. رستورانی هم بالای کوه صفه زده بودند به نام "زاگرس" . منظره و موقعیت عالی بود.  به خصوص در شب...
کنسرت همایون شجریان هم بود. خوشحال بودم از زمان رفتنم. ردیف سوم هم بودیم. نزدیکِ نزدیک. تهران هم خوب بود. از بام تهران و سعد آباد گرفته تا انقلاب و کتابفروشی های روبه روی دانشگاه تهران و آن نان خامه ای های کثیفش. به یاد خاطرات دانشجویی همسرخان میخواستیم "سگ پز"  هم برویم که گرما  و ترافیک امان نداد. ولی برای من اصفهان چیز دیگریست. ولی باز زود تمام شد و باز خداحافظی و انتظار و امید برای دیدار پدر و مادر و آغوششان. از وقتی که برگشته ام سعی می کنم فکر نکنم به چیزی. انگار یک رویا بود. یک دنیای دیگری بود گویا. باز هم کار. ولی گهگاه که به فکر می افتم و می فهمم راه دور را قلبم میگیرد. احساس می کنم این بار باید زودتر ببینم والدینم را. دلتنگ ترم گویا .البته هوای عالی این روزهای اینجا خیلی کمک می کند. خواه نا خواه خنده روی لبانت نقش می بندد. همه چیز سبز خوشرنگ است. شنا و دوچرخه هم  خیلی خوب است.  راستی از ایران بذر ریحان آورده ام. خوشحالم ولی دلتنگ، دلتنگ...
پ.ن: راستی یادم رفت بگویم از ایران برگشتم بدون دندان عقل و نیز با عینک برای ضعف چشم.